چه غریب ماندی ای دل ، نه غمی ، نه غمگساری..
پنجشنبه, ۵ دی ۱۳۹۲، ۰۳:۳۶ ب.ظ
چه غریب ماندی ای دل ، نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
سحرم کشیده خنجر که : چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه بر خورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
هوشنگ ابتهاج
۹۲/۱۰/۰۵